تعداد بازدید 46
|
نویسنده |
پیام |
paniz
![](/weblog/file/forum/temp01/member.png)
ارسالها : 5
عضویت: 9 /3 /1395
|
داستان کوتاه عاشقانه عصای سفید
فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی دخترک کمی آن طرف تر بر روی نیمکت چوبی در کنار پیرمرد نشسته بود و رو به آب نمای سنگی گریه می کرد . پیرمرد از دخترک پرسید : – ناراحتی؟ – نه – مطمئنی ؟ – نه – چرا داری گریه می کنی ؟ – دوستام منو دوست ندارن – چرا دوست ندارن؟ – جون قشنگ نیستم . – تا حالا کسی این رو بهت گفته ؟ – چی رو؟ – این که تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم . – راست میگی ؟ – از ته قلبم آره دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستانش شاد شاد دوید ؛ لحظاتی بعد پیر مرد داستان کوتاه عاشقانه ما اشک هایش را پاک کرد، کیفش را باز کرد و عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!!
امضای کاربر :
|
|
یکشنبه 09 خرداد 1395 - 23:46 |
|
تشکر شده: |
|
|
برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.